خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_سیدمحمد حسینی: «تدوین علوم انسانی مبتنی بر جهان بینی اسلامی» مطالبه ای بود که رهبر معظم انقلاب نخستین بار در دیدار با اساتید و طلاب نخبه حوزه علمیه قم در سال ۸۹ مطرح فرموده و تحقق این مهم را از حوزه های علمیه مطالبه نمودند. با گذشت هفت سال از طرح این مطالبه مهم و راهبردی و انجام اقداماتی ارزشمند جهت دستیابی به این هدف، به نظر می رسد هم در سطح عمومی و هم در سطح نخبگانی، مقوله تحول و تولید علوم انسانی اسلامی به یک گفتمان رایج بدل نگشته است.
در همین راستا و جهت بررسی و آسیب شناسی پروسه تحول در علوم انسانی، با حجت الاسلام احمد رهدار، رئیس موسسه فتوح اندیشه در قم گفت و گو کرده ایم. این استاد حوزه و دانشگاه که دبیری همایش «تحول علوم انسانی با محوریت اندیشههای علامه سید منیرالدین حسینی الهاشمی» در دانشگاه تهران را نیز در سوابق خود دارد، معتقد است هنوز حوزه و دانشگاه به بلوغ فکریِ در تراز انقلاب اسلامی نرسیده است که اگر این بلوغ فکری حاصل شود، دیگر نیازی به بخشنامه نخواهد بود.
مشروح این گفت و گو را در ادامه می خوانید؛
*به مجرد مطرح شدن لزوم تحول در علوم انسانی در سال های اخیر و پس از فتنه ۸۸، برای برخی این ذهنیت به وجود آمد که این بحث، ادامه موضوعی بود که در اوایل انقلاب مطرح شده و در نهایت به اضافه کردن برخی دروس معارف به رشته ها و یا حتی پسونده اسلامی به برخی متون انجامید و عملاً به سرانجام نرسید. حضرتعالی موج اخیر تحول خواهی در علوم انسانی را ادامه ماجرای اول انقلاب می دانید یا اینکه اساسا مبدا فتنه ۸۸ برای شروع احساس نیاز در تحول علوم انسانی را می پذیرید؟
من معتقدم خاستگاه دغدغه برای تحول در علوم انسانی به سال ۸۸ بر نمیگردد. برخی تحولات شاید ضرورت موضوعی را که ضرورت آن را در اول انقلاب به صورت اجمالی حس کرده بودیم، تشدید و مضاعف کرده باشد. خاستگاه این مسئله بر می گردد به درکی که متفکران، بنیانگذاران و سردمداران انقلاب در همان اوایل انقلاب از ماهیت انقلاب و نسبتش با عالم غرب داشتند. خروجی آن هم همان مطالبه صوری و اولیه اسلامی کردن دانشگاه ها شد که به تبع آن نهادهایی نیز شکل گرفت مانند شورای عالی انقلاب فرهنگی، انتشارات سمت، جهاد دانشگاهی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه و .... اینها مجموعه نهادهایی بود که در همان زمان در پاسخ به همان دغدغه شکل گرفت.
اما اینکه چرا ما در آن برهه موفق نشدیم و به تعبیر شما در برخی مباحث سطحی متوقف شد و یا وجه تئوریک آن مورد توجه قرار نگرفت، به نظرم چند علت داشت: یکی از علت ها که ربطی به خود قضیه نداشت و بیرون از حیطه اختیار ما واقع شد، موضوع جنگ بود. دفاع مقدس تمام نگاه های ما را از این تیپ بحث های تئوریک معطوف کرد به فضای دیگری.
حتی ما در دهه چهارم انقلاب و در نتیجه ظهور گروه های تکفیری، با تمام تجربه ای که هم در جنگ و هم در مسائل نظری کسب کرده بودیم، اما گاهی شرایط به قدری حاد می شد که حتی افرادی که واقعاً ارزش کارهای فکری و فرهنگی را درک کرده بودند، جهت فکری شان به سمت جنگ منعطف می شد.
مثلا اگر امر دائر شود بر اینکه فلان مقدار بودجه صرف تألیف یک کتاب شود و یا در راه تهیه فشنگ هزینه شود، طبعاً اولویت با تهیه فشنگ است چرا که هر قدر هم آن کتاب ارزشمند و ضروری باشد، اگر فشنگ نباشد، ما عرصه را با باخته ایم. خصلت و ذاتی جنگ این است که همه نگاه ها و توجهات را به خودش معطوف می کند.
در اوایل انقلاب چه آن کسانی که اجمال انقلاب اسلامی را درک کرده بودند و چه کسانی که همان موقع در اجمال انقلاب هم مخالفت می کردند، درکی از مواجهه تفصیلی انقلاب با ساحت تفصیلی علوم انسانی وارداتی نداشتند
علت دیگر این موضوع نیز مسئله ای است که نمی توان کسی را بابت آن متهم کرد. در اوایل انقلاب چه آن کسانی که اجمال انقلاب اسلامی را درک کرده بودند و چه کسانی که همان موقع در اجمال انقلاب هم مخالفت می کردند، درکی از مواجهه تفصیلی انقلاب با ساحت تفصیلی علوم انسانی وارداتی نداشتند. این ربطی به نبوغ و عدم نبوغ هم ندارد. برخی چیزها به واقع باید بعد زمانی آنها طی شود.
شما با یک بچه ده ساله ای که نابغه هم هست درباره عشق صحبت کنید. او به لحاظ ذهنی کاملاً می گیرد که شما چه می گویید اما هرگز عاشق نمی شود. او باید ۱۷ یا ۱۸ ساله شود تا بتواند عاشق شود ولو اینکه نابغه هم نباشد. شاید حتی عاشق هم که می شود نفهمد عشق یعنی چه ولی با تمام وجودش عاشق شده است. مشکل این فهم وجودی را فقط و فقط گذشت زمان حل می کند.
ما در هر حال فرزند زمانه خودمان هستیم. ما بابت وضعیتی که به وجود نیامده نمی توانستیم حرف بزنیم و موضع بگیریم و بعداً محاکمه شویم که چرا آن موقع نفهمیدیم. آن موقع انقلاب ما در ساحت اجمال بود. علوم غربی هم حداقل در نسبت با مبانی و شعارها و اهداف انقلاب اسلامی در اجمال بود. بنده حتی فکر می کنم که ما آن مقداری که از میراث اسلامی در آن زمان در اختیار داشتیم، برای پاسخ دادن به شبهاتی که در مواجه اجمالی با دنیای غرب روبرو می شدیم، کفایت می کرد. خود همین بسندگی، دلیلی شد برای اینکه ما خیلی دنبال لایه های باطنی تر علوم نرویم.
با همه اینها هر چقدر که جلوتر آمدیم، هم انقلاب اسلامی به تفصیل رسید و هم علوم وارداتی به تفصیل درآمد. کم کم به جایی رسیدیم که فهمیدیم یا باید راهمان را جدا کنیم یعنی دیگر کار از الگوهای وارداتی گذشته و باید به تأسیس برسیم، یا باید کلا در آن علوم حل شویم. این درک مقارن شد با شروع دهه چهارم انقلاب و حتی می توان قبول کرد که عاملی مانند فتنه ۸۸ هم این درک را تقویت کرد.
نکته مهم دیگری که نباید فراموش شود که در همان اوایل انقلاب ما از برخی از موهبت های فکری که خداوند به جامعه ما ودیعه گذاشته بود، محروم شدیم. واقع قضیه این بود که اگر می گذاشتند شهید مطهری ۲۰ سال دیگر بماند، اگر می گذاشتند که شهید بهشتی ۳۰ سال دیگر بماند، اگر می گذاشتند که شهید مفتح و شهید هاشمی نژاد بماند و اگر آن لایه فکری جامعه را می گذاشتند که بماند، احتمالاً این موضوع سرنوشت دیگری پیدا می کرد.
هرچند شاید ما توفیق تأسیس همه نیازمندی های خودمان را در همه ساحت های علوم انسانی پیدا نمی کردیم، اما در هر حال آدمهایی از جنس آن بزرگواران که ماندند را شما ببینید. الان به صورت پسینی بود و نبود آنها را می توانیم مقایسه کنیم که اگر اینان نمی بودند، میراث ما در علوم دینی به چه اندازی ای می شد؟ شما تصور کنید حضرت آیت الله جوادی آملی و یا علامه مصباح یزدی از تاریخ فکری انقلاب حذف شوند، البته من نمی گویم که کار با این حضرات به اتمام رسید اما میراثی که اینها قرار دادند، برای ما برای گذار از علوم انسانی غربی خیلی قوت تئوریک قرار داده است.
همین که ما الان ادعای عبور از علوم وارداتی را می کنیم، با کدام پشتوانه تئوریک می خواهیم این کار را انجام دهیم؟ غیر از استفاده از میراثی که همین بزرگواران به جا گذاشته اند؟ ما غیر از تولیدات اینها میراث دیگری نداریم. اگر آن شهدایی که ذکر کردم می ماندند، احتمالاً این میراث تئوریک ما بیشتر از حالا می بود و به این واسطه ما قدرت نظری بیشتری پیدا می کردیم. ولی در هر حال نشده و برخی عوامل نیز نظیر جنگ و ترورمتفکران ما دست ما نبوده است. این عوامل در کنار برخی مسائل که در اختیار ما بوده، منتهی به خروجی ای شده که وضع فعلی را رقم زده و ما یک نوع غرق شدگی در علوم انسانی وارداتی را شاهد هستیم.
نمی خواهم مشکلات کنونی جامعه را معلول علوم انسانی وارداتی بدانم چرا که بنده ترجمه علوم انسانی غربی را یک ضرورت می دانم. اصلا یکی از ضعف های ما در مواجهه با علوم انسانی غربی را همین می دانم که ما درست ترجمه نکردیم
البته من نمی خواهم از مجموع بیان این دلایل به یک نتیجه گیری خاص برسم و مشکلات کنونی جامعه را معلول علوم انسانی وارداتی بدانم چرا که بنده ترجمه علوم انسانی غربی را یک ضرورت می دانم. اصلاً یکی از ضعف های ما در مواجهه با علوم انسانی غربی را همین می دانم که ما درست ترجمه نکردیم. شما «موسسه ترجمان» را مقایسه کنید با فلان انتشاراتی که دارد آثار غربی را ترجمه می کند. این موسسه هم دارد ترجمه می کند، آن انتشارات هم دارد ترجمه می کند. اما اساساً دو مدل کتاب دارد ترجمه می شود! موسسه ترجمان بسیار هوشمندانه و دقیق عمل می کند و خروجی ترجمه هایش متفاوت است.
ما نمی توانیم در مواجهه با غرب سر خود را زیر برف کرده و یا صورت مسئله را پاک نماییم. شما ببینید نزدیک ۶۰ سال است که در اروپا، ادبیات ضداستعماری شکل گرفته است که الان با همین عنوان در غرب معروف است. این ادبیات ضداستعماری الان در ساحت بنگاه های نشر ترجمه کشور ما هیچ ظهور و بروزی ندارد. به عبارتی ترجمه های ما مهندسی نشده است و یک مرکز ویژه ای که جریان ترجمه را مهندسی و نظارت کند نداریم. نتیجه وضعیتی شده که الان در آن قرار داریم.
*اشاراتی راجع به میراث فرهنگی برخی اساتید و لزوم بهره برداری از آن در مواجهه با علوم انسانی غربی فرمودید. برخی معتقدند نقطه شروع تحول در علوم انسانی اگر حکمت متعالیه واقع شود، این مسیر ما را به جایی نمی رساند و معتقدند باید مبنای دیگری را پی گرفت. درباره خاستگاه و نقطه شروع تحول در علوم انسانی از نظر شما کدام قرائت را باید مبنا قرار داد؟
بنده بعید میدانم که پروسه تحول در علوم انسانی یک ماهیت مانیفستی داشته باشد، یعنی ضرورت ندارد که ما قبل از مواجهه با آن، حتماً باید مکتب فکری خاص خود را مشخص کنیم. آن هم با این صورت بندی که بگوییم فقط این و لاغیر! اینطور نیست. ما یک میراثی داریم که این میراث از مشارب فکری متفاوتی و در برخی سطوح متضادی شکل گرفته و همه آنها با همه تفاوت ها، میراث فکری ما هستند. این مجموعه در مواجهه با میراث فکری غربی، هرکدامشان یک ظرفیتی دارند. همه این ظرفیت ها باید به میدان بیایند.
اگر حکمت متعالیه در سال های اخیر به اصطلاح بیشتر روی بورس بوده است، به این خاطر است که بیشتر قدرت تببین و تفسیر داشته است. حکمت متعالیه در این مسیر یک ظرفیت است که نسبت به مکاتب رقیب خود، از ظرفیت تغییر و تحول بیشتری برخوردار است.
اصلاً فرض کنیم برخی بگویند باید مثلاً با مبانی عرفانی به مواجهه با علوم انسانی وارداتی رفت. احتمالاً وقتی با این مبنا کار شروع شود می بینند که این مکتب خیلی ظرفیت تبیین و تفسیر ندارد. به همین خاطر ما نباید راه را ببندیم. علوم غربی که ما همه آنها را با یک عنوان عام نام می بریم، خود آن علوم از یک مشرب فکری خاص تغذیه نکرده اند. اینجا و در مواجهه با آن هم باید همین مدل را در پیش گرفت.
آن چیزی که به تحول سرعت می دهد، انگیزه ای است که باید در خودآگاه فکری جامعه اسلامی نسبت به درک حس غیریت علوم انسانی غربی بوجود بیاید. اگر این انگیزه در وجه جمعی باشد، حتما اتفاقی در این مسیر می افتد
آن چیزی که به تحول سرعت می دهد، انگیزه ای است که باید در خودآگاه فکری جامعه اسلامی نسبت به درک حس غیریت علوم انسانی غربی به وجود بیاید. اگر این انگیزه در وجه جمعی باشد، حتماً اتفاقی در این مسیر می افتد.
منظور از وجه جمعی دو مورد است: اول اینکه ماهیت علم یک ماهیت و پدیده جمعی است. حتی اندیشه ها و نظریاتی که به نام یک فرد منتسب شده، در واقع متعلق به آن فرد نیست. یک مجموعه ای از آرا و اندیشه ها به تدریج مطرح شده و در نهایت در یک شخص به جمع بندی و پیکربندی می رسد.
مثلاً بحث های ولایت فقیه در تاریخ فقه سیاسی به نام حضرت امام حک خورده اما واقع قضیه این است حضرت امام مبدع این مباحث نیست. از ۵۰۰ سال قبل افراد مختلفی مباحثی را حتی با همین عنوان طرح نمودند و آن تولیدات توسط حضرت امام پیکربندی و حلقه های مفقوده آن مطرح شده و سپس تجلی پیدا کرد. پس علم یک ماهیت جمعی دارد و در خودآگاه جمعی باید بحث تحول پیگیری شود.
دیگر این اینکه وقتی می گوییم جمع، منظور صرفاً جمع نخبگان و حتی جمع تولیدکنندگان علم هم نیست. منظور، همه کسانی است که با علم نسبت پیدا می کنند. به عنوان مثال در زمان جنگ، کسانی که به طور مستقیم با جنگ درگیر بودند، حدود دو درصد بوده اند. شاید چند درصدی هم به طور غیرمستقیم درگیر بودند. با این حال کسانی که مستقیم درگیر جنگ بودند، پشتیبانی و حمایت کسر قابل توجهی از جامعه را پشت سر خود حس می کردند. موضوعات اجتماعی همیشه ماهیت سخت و فیزیکال ندارند. این روح اجتماعی است که به هر جریانی کمک می کند.
پروسه تحول در علم دقیقاً از همین جنس است. به همین خاطر خیلی تفاوتی نمی کند که با کدام مبنا به سمت تحول در علوم حرکت کنیم هر چند این را می پذیرم که مشارب فکری مختلف، ظرفیت های فکری متفاوتی دارند. البته مکاتب فکری ای که از قدرت تبیین و تفسیر یکسانی برخوردارند، باز متغیر دیگری در این میان نقش آفرینی می کند و آن «روش» است.
نوع روش تحول در علوم انسانی هم در کیفیت و حتی در کمیت نتایج حاصله بسیار موثر است. یک وقت شما با روش مسئله ای به دنبال این موضوع می روید و مثلاً به این می رسید که از طریق علوم انسانی غربی، هزار مسئله وارد محیط فکری ما شده است و پنجاه تا مسئله در این میان در حوزه تخصص بنده است و من می خواهم به تحول در همین پنجاه مسئله برسم. اما یک وقت رویکرد شما این می شود که این هزار مسئله را تفکیک موضوعیتی نمی کنید و می گویید که همین هزار مسئله در پنجاه مسئله اصلی و مبنایی ریشه دارد و روی حل کردن این پنجاه مسئله سرمایه گذاری می کنید. یعنی به محورها و کلان طرح ها خواهید پرداخت.
بنابراین معتقدم رویکردهای کل گرا در مواجهه با علوم انسانی غربی به نتایج بهتری خواهند رسید و کارآمدتر خواهد بود.
*در فرمایشات خود به یک نکته مهم اشاره کردید که موضوع تحول در علوم انسانی، پروسه است و نه پروژه. معمولاً هر وقت موضوعات مرتبط با این موضوع در جامعه پررنگ و یا از سوی حاکمیت مطالبه می شود، برخی جریان های فورا انگ سیاسی به آن می زنند.
در فضای علمی باید قبل از هر چیز صداقت حاکم شود. اگر این صداقت نباشد، همه چیز، طور دیگری فهم می شود. به عنوان مثال در ایام وحدت حوزه و دانشگاه که به برخی دانشگاه ها می رویم، یک فضاهای پیشینی، دوگانه ای را رقم می زند مبنی بر اینکه من آخوند و حکومتی ام و آن استاد دانشگاه غیرحکومتی! در حالی که باید تعریف شود ملاک حکومتی بودن چیست؟ اینکه بنده در خلوت خودم مبانی فکری حکومت را تایید می کند، این می شود حکومتی؟ در قضیه علم هم همینطور است.
تردید نکنید که اگر حکومت به مقوله علم ورود نکند، برخی سطوح علمی برای همیشه متوقف می ماند. موضوع «سیاستگذاری علم» در همه جای دنیا مطرح است. رشته «سیاستگذاری علم» یعنی یکسری آدم های عالِم در یک پایگاهی که بی شک آن پایگاه دولتی است ، دارند برای کل پروژه علم برنامه ریزی و تصمیم می گیرند
حکومت باید در حوزه علم ورود کند. به این خاطر که خیلی از موضوعات علمی هستند که تحقق آنها اساساً از موسسات علمی غیرحکومتی برنمی آید. شما مثلاً موسسه رویان را در نظر بگیرید. گاهی یک مسئله علمی در این موسسه را حکومت روی آن سرمایه گذاری می کند در حالی که امکان موفقیت آن سه درصد و بودجه آن بیست میلیارد است. در بنگاه های خصوصی هرگز این ریسک را نمی کنند.
تردید نکنید که اگر حکومت به مقوله علم ورود نکند، برخی سطوح علمی برای همیشه متوقف می ماند. موضوع «سیاستگذاری علم» در همه جای دنیا مطرح است و در ایران هم با یک تاخیر نابخشودنی آمده است. رشته «سیاستگذاری علم» یعنی چه؟ یعنی یکسری آدم های عالِم در یک پایگاهی که بی شک آن پایگاه دولتی است ، دارند برای کل پروژه علم برنامه ریزی و تصمیم می گیرند. لیکن یک ماهیتی در علم هست که اگر دولت ها با همه قدرت و توان خود بخواهند به آن جهت بدهند، در بسیاری از سطوح خود این اجازه را نمی دهد. به همین خاطر بهتر است که بین حکومت و اندیشمندان، ساختار مناسبی برای ارتباط وجود داشته باشد. این ارتباط هم بخاطر ماهیت علم و هم بخاطر لزوم سرمایه گذاری در علم باید وجود داشته باشد.
لذا سطحی از حضور دولت در مقوله علم نه اختصاصی به کشور ما و نه اساساً ارتباطی با دین و موضوعات دیگر ندارد. در نتیجه شما در همه جای دنیا نحوی از این ورود دولت ها به روند تولید علم را مشاهده می کنید.
با همه اینها اگر مطالبه ای در سطوح مختلف جامعه علمی و حتی توده های مردم برای تحول و تولید علوم صورت نگیرد، از دست دولت و حکومت هم کاری بر نخواهد آمد. در همین کشور ما قریب به یک دهه است که نظام و حاکمیت اراده کرده است که به موضوع تحول در علوم انسانی ورود کند. نهادهایی هم تأسیس و بودجه هایی هم برای این کار تخصیص یافته است، اما باور بنده این است که دانشگاه و با کمی مسامحه، حوزه، اصلاً نسبتی با این مطالبه نظام نگرفته است.
مثلاً اتاق هایی که در حوزه و دانشگاه برای تحقق جنبش نرم افزاری علم اختصاص داده شده، باید دید این اتاق ها به چه افرادی و با چه امکاناتی داده شده است. ایجاد و تحول در علم مسئله آسانی نیست. بی تعارف باید گفت که تولید علم کار دانشجو نیست. کار استاد و اساتید مجرب ماست و صدالبته دانشجویان با نشاط خود می توانند دستیاران متفکران باشند.
بنده دیده ام یکسری اتاق هایی با یک سیستم های از رده خارجی داده اند به بسیج دانشجویی تا جنبش نرم افزاری محقق شود! یا بودجه هایی که اختصاص داده می شود را ببینید. فرضاً برای یک پروژه در دانشگاه پنجاه میلیارد هزینه می شود اما من بعید می دانم در کل ده سال گذشته، دانشگاه ها برای تحول در علوم انسانی این رقم را تخصیص داده باشند. همین مقداری هم که در این مسیر در یک دهه گذشته پیشرفتی حاصل شده است، خارج از نهاد رسمی حوزه و دانشگاه بوده است.
البته در دنیای غرب هم همین بود و نوع مکاتب تأثیرگذار و جریان ساز در دنیای غرب مثل مکاتب وین و فرانکفورت ربطی به دانشگاه های آنجا نداشته است. دانشگاهیانی بودند که بیرون از ساختار و فرمت دانشگاه به خاطر علایق شخصی و با یک پشتکار ستودنی کار کردند و به نتایجی رسیدند.
*حوزه های علمیه ما چطور؟
حوزه علمیه هم همینطور. شما ببینید کدام یک از اساتید مجرب حوزوی ما کلاس پررونق و روتین درس خارج خود را برای لبیک گفتن به این نیاز نظام تعطیل کرده است؟ البته نمی گویم هیچ اتفاقی نیافتاده اما وقتی می گوییم حوزه و یا دانشگاه، این ادعا با حرکت های خوب یک یا چند استاد حوزه و دانشگاه نقض نمی شود. با بخشنامه و صرف بودجه هم مشکلی حل نمی شود بلکه اینها باید به یک بلوغ فکری و علمی در این زمینه برسند تا بدانند که علم باردار است و خنثی نیست و بلکه شبکه ای است و ریشه در مبانی بنیادینی دارد. در نتیجه علوم و مسئله هایی که از دنیای غربی آمده با امیال و مبانی فکری انسان غربی گره خورده است. در خود دنیای غرب هم این حرف ها مطرح شده است.
فکر می کنم هنوز حوزه و دانشگاه به این بلوغ فکری در سطح انقلاب اسلامی نرسیده است. اگر این بلوغ فکری حاصل شود، دیگر نیازی به بخشنامه نخواهد بود
در دوره دکتری، یکی از اساتید بنده با اینکه دانش آموخته غرب بود و به ظاهر هم نسبتی با انقلاب و ارزش ها نداشت، اما همیشه برای بنده سوال بود که چرا تا این میزان حرف های ایشان به درد جبهه انقلاب می خورد؟ برداشت من این شد که ایشان علم را به بازی نگرفته و مواجههاش با علم، واقعی است. اینکه من می گویم ابتدا باید حوزه و دانشگاه به یک بلوغی برسد منظور همین است و فکر می کنم هنوز حوزه و دانشگاه به این بلوغ فکری در سطح انقلاب اسلامی نرسیده است. اگر این بلوغ فکری حاصل شود، دیگر نیازی به بخشنامه نخواهد بود و یا اینکه رهبر معظم انقلاب به قم تشریف آورده و در آنجا از فضلا و اساتید حوزه بخواهند که شما به این موضوعات بپردازید.
البته امیدوارم از صحبتم این برداشت نشود که حوزه و دانشگاه آگاهانه در برابر این مطالبه رهبری، گارد گرفته است. الان در حوزه های ما هر روز کتابهایی نوشته و منتشر می شود که اگر انصاف به خرج دهیم، این کتاب ها در موضوعات خود، پرت نیست و در بسیاری از موارد قوی هم هست. اما کسی که از سطوح بالاتری به امور جامعه نگاه می کند و ورودی ها و نیازمندی های سطح کلان جامعه را در می یاید، وقتی از بیرون به حوزه نگاه می کند، تلقی او از این حوزه با نشاط، یک حوزه سکولار است. وقتی من می گویم منزلت ما با درک تفصیلی از انقلاب اسلامی درگیر نمی شود، منظور همین است.
کسی که از سطوح بالاتری به امور جامعه نگاه می کند و ورودی ها و نیازمندی های سطح کلان جامعه را در می یاید، وقتی از بیرون به حوزه نگاه می کند، تلقی او از این حوزه با نشاط، یک حوزه سکولار است. وقتی من می گویم منزلت ما با درک تفصیلی از انقلاب اسلامی درگیر نمی شود، منظور همین است
ما در حوزه خیلی درس می خوانیم و خوب هم می خوانیم، اما مسئله هایی که می خوانیم، مسئله های انقلاب اسلامی و جامعه نیست. انقلاب اسلامی نور و انفجار نور است و هر کسی با این نور نسبت بگیرد، به اندازه نسبت گرفتنش، چه عالم باشد و چه نباشد، در مدار ایمانی این نور قرار می گیرد و کیس بودن مومن نیز در همین مدار تعریف می شود.
فلذا بنده دوز کیس بودن و فطن بودن حوزه و دانشگاه را در نسبت وجودی و تفصیلی انقلاب اسلامی پایین می بینم. ممکن است هم در حوزه و هم در دانشگاه افرادی باشند که به لحاظ شخصی، تراز فکری شان، تراز انقلاب باشد که بی تردید هستند. اما من نهاد را عرض می کنم.
لذا شما می بینید در گردنه های نظام، این نهادها حضوری ندارند. شما فتنه ۸۸ را در نظر بگیرید. فتنه ۸۸ جایی است که اصل نظام دارد ترک می گیرد اما شما «نهاد حوزه» را بماهو حوزه در این گردنه نمی بینید؛ حتی عالمان بزرگی که به نوعی نمایندگان این نهاد به حساب می آیند. مثلا آیت الله نوری همدانی بزرگوار هم که موضع گرفت، اتفاقا در سطوح بالای حوزه به ایشان انتقاد شد و گفته شد که شما شأن مرجعیت را رعایت نکردی!
به نظر بنده اگر حوزه علمیه بخواهد خودش را به تراز فکری انقلاب اسلامی برساند، به طور طبیعی نظام موضوعات آن، افق نگاه، روش مواجهه، پایان نامه ها و همچنین سرعت حرکت عمومی در حوزه عوض خواهد شد.
همه می دانند که رهبر معظم انقلاب به نسبت اساتیدی که در حوزه هستند و همه فرصتشان برای خواندن است، خیلی فرصت مطالعه ندارند. کارهای ایشان بسیار زیاد است و روزانه با افراد و مسئولان مختلفی دیدار می کنند. اما چه می شود که حتی در مباحث فقهی هم همواره ایشان هستند که دارند برای حوزه افق گشایی می کنند؟ کلیدواژه ها، طراحی ها و مهندسی های افق حوزه و کشور عموما با ایشان است. علت این است که ایشان در نسبتی با انقلاب اسلامی قرار گرفته که خود این نسبت دارد افق گشایی می کند.
نیک می دانیم که امام دکارت و کانت و هگل و هابرماس نخوانده بود اما طرفه این است که امامی که اینها را نخوانده و اصلا وقتش را نداشته که بخواند، نسبت به آدم هایی که تمام عمرشان این متون و مکاتب را خوانده اند، از صرافت فهم بیشتری برخوردار است
حوزه و دانشگاه نیز به نسبتی که هم تراز با انقلاب اسلامی می اندیشند، می توانند افق گشایی کرده و در مدار انقلاب، نقش آفرینی کنند. مشکل فعلی این است که ما نسبت به انقلاب اسلامی صراحت فهم نداریم.
نمونه دیگر نحوه مواجهه حضرت امام (ره) با همین علوم غربی است. نیک می دانیم که امام دکارت و کانت و هگل و هابرماس نخوانده بود اما طرفه این است که امامی که اینها را نخوانده و اصلا وقتش را نداشته که بخواند، نسبت به آدم هایی که تمام عمرشان این متون و مکاتب را خوانده اند، از صرافت فهم بیشتری برخوردار است. این مهم است. دانش بالاخره یک جایی باید خروجی ای داشته باشد دیگر. موضع گیری های حضرت امام از همین جنس است.
به همین خاطر معتقدم تحول در علوم انسانی غربی صرفا از کسانی بر می آید که نهاد وجودی آنها، نهاد انقلاب اسلامی باشد.
*به صورت کمی و کیفی، خروجی فعالیت های حوزه علمیه پیرامون تلاش برای تحول در علوم انسانی در سال های و بخصوص بعد از مطالبات رهبری انقلاب را چگونه ارزیابی می کنید؟
معتقدم تحول در علوم انسانی غربی صرفا از کسانی بر می آید که نهاد وجودی آنها، نهاد انقلاب اسلامی باشد.
تا جایی من اطلاع دارم و آثار اندیشمندان و اساتید را خوانده ام، کارهای خوبی تولید شده است. نکته ای که من می خواهم بگویم این است که تحول را از طریق سنجش کمی و حتی کیفی مصادیق اندیشه ها نمی توان ارزیابی کرد. تحول علم در واقع تغییر نگاه به مقوله علم است، حتی وقتی این تغییر ایجاد بشود و نظریه ای هم تولید نشود. این را مقایسه کنید با زمانی که تغییر نگاه صورت نگرفته است اما اندیشه ای متفاوت از اندیشه های موجود تولید شده باشد. به نظر بنده این مصداق تحول در علوم نیست.
به عنوان مثال تغییر نگاهی که حضرت امام (ره) به دستگاه فقاهت ما از زاویه نگاه به فقه فردی نسبت به چرخش به سمت فقه حکومتی انجام داد. امام وقتی سطح نگاه را از فقه فردی به فقه حکومتی تغییر داد، نه تنها ماده جدیدی اضافه نکرد، بلکه اصرار هم داشت که حتی در این تغییر نگاه هم متد استنباط شما باید همان متد فقه جواهری باشد. همان متدولوژی فقاهت سنتی باشد. اما زاویه نگاه را عوض کرد.
تصور بنده این است که در این سال هایی که بحث تحول در علوم انسانی مطرح شده، لااقل برای بخشی از افرادی که نسبت جدی تری با این مقوله گرفته اند، این تغییر نگاه ایجاد شده است و این ذی قیمت است. نظریه هایی که در پی این تغییر نگاه تولید می شود، از این جهت با ارزش است که قدرت ما را در مواجهه تئوریک با نظریاتی که از طریق هژمونی کردن خودشان دارند بر ما سیطره پیدا می کنند افزایش می دهد. در نتیجه اصل تحول در آن تغییر نگاه است.
به عنوان مثال کسی که برسد به اینکه «ما می توانیم» و با این نگاه بعد بیست سال تلاش نتواند چیزی تولید کند. چنین فردی در پروسه تحول در علوم بسیار نزدیک تر است به نسبت کسی که معتقد است ما نمی توانیم در مقابل غرب علم تولید کنیم و در مسیر شاگردی کردن برای غرب احتمالا به نظریه ای رسیده باشد که آن نظریه حتی نقد علوم غربی است. آن نفر اولی بیشتر از نفر دوم در مدار تحول در علوم قرار گرفته است. کسی که رسید به این معنی که عالم من عالم غرب نیست و لذا باید علوم متناسب با عالم خودم را تولید کنم، ولو بعد بیست سال تلاش به نظریه ای هم نرسیده باشد، این فرد درست تر خود را در پروژه تحول قرار داده است.
نظر شما